جدول جو
جدول جو

معنی دس کاپ - جستجوی لغت در جدول جو

دس کاپ
فنی در کشتی با شال که کشتی گیر با گرفتن مچ پای حریف او را
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست کار
تصویر دست کار
کاردستی، هر چیزی که با دست ساخته و پرداخته شده باشد، کنایه از همکار و هم دست و دستیار
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
به دست کارنده. (برهان). صانع و استاد هنرمند. (غیاث). استاد چابکدست ماهر که دستکاری چیزها کند چون جراح و کحال و روشنگر. (انجمن آرا) (از آنندراج). صنعت و پیشه کار و پیشه ور و کارگر. (ناظم الاطباء). صنعت کار. کارگر. صنعتگر. اهل صنعت. کار دستی کننده چنانکه پیکرنگاری و صورتگری و کفاشی و نساجی و غیره. صانع. (دهار) (مهذب الاسماء) (تفلیسی) (السامی). صنّاع. (مهذب الاسماء) :
بدو گفت ما دستکاران بدیم
نه از تخمۀ نامداران بدیم.
فردوسی.
ثنا رفت از ایشان به هر مرز و بوم
بر آرایش دستکاران روم.
نظامی.
هوس پختم به شیرین دستکاری
هوسناکان غم را غمگساری.
نظامی.
ما أیدی فلانه، چه خوش دستکار است او. (منتهی الارب)، جراح. (یادداشت مرحوم دهخدا) : یکی از آن (از اسباب ستۀ طبیبان) هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازها دستکاران. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گل چون طبیب دستکار آراسته هر جویبار
آید که نرگس را بخار ازدیده بردارد سبل.
فلکی شروانی.
باد خوارزمی چو سنگین دل پزشک دستکار
دست پر مسبار داردآستین پر نیشتر.
ازرقی (از آنندراج).
، کارساز و کارگزار. (ناظم الاطباء)، چست و چالاک و جلد، همکار. (برهان)، ساخته و پرداخته باشد مطلقا، و اضافه به هرکس که کنند و گویند دستکار فلان یعنی ساخته و پرداختۀ فلان. (برهان). ساخته و معمول هرکس. (آنندراج). صنعت و کاردست: هوا پردۀ قاری ازدستکار غبار در سر کشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 201).
گر آید ز من دستکاری شگرف
نیارند با من درین کار حرف.
نظامی.
گفتم این رخنه گر ز چشم بد است
دستکار کدام دام و دد است.
نظامی.
بر این گوشه رومی کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار.
نظامی.
بگفتا بر نشاط نام یاری
کنم زینسان که بینی دستکاری.
نظامی.
در دولتی کو کزین دستکار
بدیوار او برنشانم نگار.
نظامی.
چون آستین ز دست گذشته ست کار من
واو درنمی کشد ز چنین دستکار دست.
کمال الدین اسماعیل.
در شرفنامۀ منیری این بیت بصورت ذیل نقل شده و به سپاهانی نسبت داده شده است:
چون آستین ز دست گذشته ست کار من
او درنمی کشد ز چنین دستکار دست.
، فوطه: هیچکدام را ندیدم بی طیلسان شطوی یا توری... یا دستکار که فوطه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463، چ فیاض ص 456)، نشان و فرمان و نقش و کارنامه را گویند که بر دیوارها بچسبانند و بر سنگها نقش کنند بجهت اعلام و تماشای مردم. (برهان). اعلان، ستم و ظلم. دست اندازی:
خرابی داشت از کار جهان دست
جهان از دستکار این جهان رست.
نظامی.
، تمسک. (ناظم الاطباء)،
{{نام مرکّب مفهومی}} به دست کاشته شده. محصول دستکار، مقابل محصولی است که با ماشین کارند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
از دیه های رستاق کوزدر است به قم. (تاریخ قم ص 141)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مردم با کاره و کاردان وکارآزموده و کارآمد. (ناظم الاطباء). اهل کار. کس کار، کس و کار. رجوع به کس و کار شود.
- کس کار داشتن، مردم کاری داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دو پاپ نام کتابی است تألیف ژزف د متر، مؤلف در این کتاب لزوم قدرت قطعی را در یک جامعه که بنام خدا تعلیم میدهد، اثبات میکند، کتاب مزبور بسال 1819 م، 1234/ هجری قمری) تألیف شده است
لغت نامه دهخدا
(دَتَ)
از دستی به دستی دادن. اداره. دست بدست کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
و هجرنا الحبیب خیفه أن یه
جر بداءً فیستمر عنانا
و ترکناه للوری فکأنا
قد أدرناه بیننا دستکانا.
اسعد بن المهذب المماتی (از معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 255)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دژ کام
تصویر دژ کام
بد کام تلخ کام اندوهناک، خشمگین غضبناک، زاهد پرهیزگار، خواجه سرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستکار
تصویر دستکار
هنرمندی و استاد چابک دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستکار
تصویر دستکار
((دَ))
ساخته شده با دست
فرهنگ فارسی معین
تهی دست
فرهنگ گویش مازندرانی
دستکاری، کاسه ی مسی که از آن به عنوان پیمانه استفاده می کردند
فرهنگ گویش مازندرانی
بازیچه، سهل، آسان
فرهنگ گویش مازندرانی
تنبل، زیر کار در رو
فرهنگ گویش مازندرانی
آبی که پیش و بعد صرف غذا با آن دست ها را شویند
فرهنگ گویش مازندرانی
محتاج، نیازمند
فرهنگ گویش مازندرانی
دست کم حداقل
فرهنگ گویش مازندرانی
حالتی که گاو نر درموقع جنگیدن به خود گیرد و گرد و خاک به پا
فرهنگ گویش مازندرانی
تنبک، نقاره
فرهنگ گویش مازندرانی
لمس کردن ما تحت مرغ جهت پی بردن به وجود یا عدم وجود تخم مرغ
فرهنگ گویش مازندرانی
کف دستی، هدیه ی شب حنابندان که به عروس دهند
فرهنگ گویش مازندرانی
کوزه ی کوچک، تنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
چیدن مخروطی شکل دسته های گندم
فرهنگ گویش مازندرانی
از فنون کشتی محلی که پس از اجازه ی میاندار و آغاز کشتی به
فرهنگ گویش مازندرانی
از فنون کشتی محلیپس از آغاز مبارزه ی دو کشتی گیر، کشتی گیر
فرهنگ گویش مازندرانی
دشت وسیع
فرهنگ گویش مازندرانی
باغ کوچک صیفی کاری، باغچه ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
بذری که به ردیف کاشته نشودبذرپاشی با دست
فرهنگ گویش مازندرانی
چاله
فرهنگ گویش مازندرانی
پشت پا انداختن فنی در کشتی محلی
فرهنگ گویش مازندرانی
پشت پاشنه
فرهنگ گویش مازندرانی
گردوی بزرگ و سنگین که از آن به عنوان تیله استفاده کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
چه کسی، که از آن
دیکشنری اردو به فارسی
مربوط به آن، او
دیکشنری اردو به فارسی